من به گربه ها هم فکر می کنم(پست سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 334273
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 16 بهمن 1394برچسب:, :: 19:26 :: نويسنده : mahtabi22

زل زده بودم به پدر نوید که مقابل در خانه شان ایستاده بود و با او صحبت می کرد. ماشین را پارک کرد این سوی خیابان، به قول خودش ملاحظه ی پدرش را کرده بود. عکس پدرش را دیده بودم، یکی دوبار هم که با هم بیرون رفتیم، پدرش را اتفاقی دیدیم اما متوجه ما نشد. نزدیک به پنجاه سال سن داشت. اگر پدر من هم زنده بود، هم سن و سال پدر نوید می شد. اصلا چرا خدا مادرم را نبرد و پدر بدبختم را از من گرفت. او که آزارش به مورچه هم نمی رسید. داخل اطاقش بود و صبح تا شب دود می کرد. می گفت غصه ی مادرت مرا دودی کرده. بچه تر بودم و نمی دانستم دودی یعنی چه، بعد فهمیدم مردهایی که زنشان بی وفایی می کند، تریاک و شیره و حشیش می شود یار وفادارشان.

پدر نوید دستش را گذاشت روی شانه ی پسرش و یکباره به سمت ماشین سر چرخاند. خودم را مچاله کردم و تنه ام را از روی صندلی به پایین سر دادم. اشک دور چشمم حلقه زد. نمی خواستم مرا ببیند. اما خودم خیلی دلم می خواست یواشکی به او خیره شوم. مرا یاد پدرم می انداخت. یک بار عکس پدرم را در آغوش گرفته بودم و گریه می کردم، مادر مچم را گرفت، با غضب فریاد زد که "عکس اون نکبتی رو نگیر تو بغلت عر نزن، الان دوستام میان فکر می کنن چی شده... اون معتاد مافنگی گریه کردن داره؟"

آن وقت ها سنی نداشتم و می ترسیدم مقابلش بایستم. اما بعدها لا به لای دعواهایمان به او گفام که پدرم فقط معتاد بود، نه هیز بود نه مال مردم خور و نه بی ناموسی می کرد. جانش برای من می رفت، برای او هم می رفت، اگر قدر شناس بود و می چسبید به زندگی اش پدرم سکته نمی کرد و تنهایم نمی گذاشت. اگر هم مافنگی بود دودش رفته بود به چشم خودش. برای خرید موادش نه مرا فروخت و نه مادرم را. خانه اش هم پاتوق هیچ اراذل و اوباشی نبود. بر عکس مادرم که بعد از مرگ پدر به قول خودش راحت شد و حسابی جولان داد.

دستانم را مشت کردم، دوباره پشت سرم تیر کشید و عصبی شدم. نوید از آن سوی خیابان با عجله به سمت ماشین آمد. پدرش دست به کمر به ماشین خیره شده بود. حس کردم لبخند می زند. پدرم هم آن وقت ها که برایش شیرین زبانی می کردم دست به کمر به من نگاه می کرد و لبخند می زد. اصلا من اینجا چه کار می کردم؟ مقابل خانه ی نوید و حسرت زده به خودش و پدرش نگاه کنم؟ مگر نگفته بودم مرا ببرد قبرستان. می خواستم یک شیشه گلاب بخرم و یک بسته خرما، با کلاب سنگ قبر مرمری اش را بشویم و زل بزنم به اسمش و های های گریه کنم، خرما را هم برایش خیرات بدهم. نوید بی مغز مرا آورده بود خوشبختی اش را نشانم دهد؟ خوشبختی یعنی پدر داشتن، که او داشت و من نداشتم. اینقدر نامرد بود که یک بچه یتیم را آورده بود تماشاخانه ی پدر و پسر؟

لب هایم لرزید، کوله پشتی را در مشت گرفتم. نوید در را باز کرد و نشست داخل ماشین و با مهربانی گفت:

-عزیز دلم معطل...

به میان حرفش پریدم و نعره زدم:

-کثافت آشغال... مگه نگفتم منو ببر قبرستون... از قصد منو آوردی اینجا ببینم با بابات خوشی؟ خاک تو سرت

مات و مبهوت به من زل زد. دست بردم سمت دستگیره در. به خودش آمد و به بازویم چسبید:

-سلی؟... گلم؟ دلخور شدی؟

دستم را پس کشیدم، تصویر مهربان پدرم آمد مقابل چشمانم. پلک زدم و تصویرش محو شد، با بغض گفتم:

-تو بدونی با وجدانت... دیوونه ی زنجیری، دیگه به من زنگ نمی زنیا...

در ماشین را باز کردم، نگاه کنجکاو چند رهگذر روی من ثابت ماند. در را با غضب بستم. نوید با عجله پیاده شد و رو به من گفت:

-سلی... بیا می برمت قبرستون... سلاله

بند کوله ام را روی دوشم انداختم. من با او هیچ قبرستانی نمی رفتم. اصلا وقتی پدرش دستش را گذاشت روی شانه اش قلبم هزار تکه شد. چرا پدرش نیامد این سوی خیابان تا دستی هم به سر من بکشد؟ مگر قرار نبود عروسش شوم؟

-سلاله... کجا داری می ری؟ زشته وسط خیابون...

به قدم هایم سرعت بخشیدم و بی توجه به فریادهای نوید، داخل پیاده رو دویدم...

.........................

با نوک کفش کوبیدم زیرسنگریزه ی کوچکی و با چشم مسیر پرت شدنش را دنبال کردم، به قدم هایم سرعت بخشیدم و دوباره بالای سر سنگریزه رسیدم و یکبار دیگر کوبیدم زیر آن. سر بلند کردم و نگاهم روی در آهنی سبز رنگ ثابت ماند. چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم تا مطمئن شوم نوید به دنبالم نیامده. می خواستم با خیال راحت بروم داخل این خانه ی کلنگی و سر بگذارم روی پای عزیزترینم. دلم که از زمین و زمان می گرفت، می آمدم همین جا، من حرف می زدم و او گوش می داد و بعد بدرقه ام می کرد، آن وقت بود که انگار بهتر نفس می کشیدم، کارهای مادرم هم برایم قابل تحمل تر بود.

دستی به صورتم کشیدم و رفتم سمت در اهنی و زنگ را فشردم. چند لحظه ی بعد صدای مهربانش را شنیدم:

-کیه؟

-منم عمه... سُلی

مثل بچه ها ذوق زده شد:

-ای وای عمه فدای تو بشه، بیا تو دختر قشنگم

لب هایم را روی هم فشردم، این کلمه ی "دختر قشنگم" را مادرم باید به من می گفت. سال ها بود به جز "دختر، هوی، سُلی، مسخره، بی ریخت" چیزی به دهانش نیامده بود. در باز شد و من کف دستم را روی آن گذاشتم و به آرامی هل دادم وارد حیاط شدم. نگاهم روی برگ های خشکیده دور تا دور حیاط چرخید. مشخص بود که عمه نتوانسته به حیاط سر و سامانی بدهد. در را پشت سرم بستم و به سمت ساختمان رفتم. صدای خش خش برگ ها زیر پاهایم عصبی ام می کرد. متوجه ی عمه شدم که با کمر خمیده آمد روی ایوان و تکیه زد به واکرش. با دیدنش لبخند روی لبم نشست، یکباره دویدم و فریاد زدم:

-عمه شهین... ببین کی اومده

لبخند زد و یکی از دستانش را گشود. از پله ها بالا دویدم و به سمتش رفتم و خودم را پرت کردم به آغوشش. دستم را حلقه کردم دور کمرش،هیکل نحیف و کوچکش در آغوشم گم شد. او هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:

-نازدونه ی بی وفای من

با شنیدنِ این حرف، چانه ام لرزید. یادم آمد یک ماه پیش به او قول داده بودم دو سه شب بیایم اینجا پیشش بمانم، اما بعد فهمیدم مادرم می خواهد بعد از رفتنم رفقای الواطش را بیاورد داخل خانه. از آنها خوشم نمی آمد. همه ی اطاقم را به گند می کشیدند و به روی مبارکشان هم نمی آوردند. مجبور شدم قید رفتن به خانه ی عمه را بزنم. مادرم می دانست اگر دوستانش را ببینم بی ادبی می کنم، دوست نداشت آبرویش را پیش حضرات ببرم.

عمه دست چروکیده اش را برد پشت گردنم و سرم را خم کرد و پیشانی ام را بوسید. به خودم آمدم و لبخند زورکی به لب نشاندم. با خوشحالی گفت:

-راه گم کردی عمه قربونت بره؟

راه گم نکرده بودم، مثل همیشه روانم به هم ریخته بود و آمده بودم پیش او دو ساعت بنشینم و بعد بروم دنبال بدبختی هایم. می دانستم اگر بروم قبرستان نوید هم می آید همان جا. اصلا دلم نمی خواست به جز عمه شهین هیچ موجود جنبنده ای ببینم. عمه مرا رها کرد و با واکرش به آرامی رفت داخل خانه و همزمان گفت:

-بیا ببینم، چه خوب کردی اومدی دختر... زنگم که نمی زنی دیگه

بند کوله پشتی ام روی بازویم آویزان شد. به دنبال عمه وارد خانه شدم و با حرص گفتم:

-اگه کِرم نمی ریخت میومدم دو شب پیشت می موندم

میانه ی راه چرخید و حیرت زده گفت:

-کیو میگی؟ حمیرا؟

پوزخند زدم و دهانم را کج کردم:

-نه، حمیرا کیلویی چنده؟... تینا جون

زبانم را بیرون آوردم و به مسخره عق زدم:

-عق... تینا چون... خوشگل جون

ابروهای عمه در هم گره خورد، دوباره چرخید و با واکر رفت سمت مبل های سلطنتی اش و گفت:

-زشته عمه... مادرته

انگار منتظر جرقه بودم که منفجر شدم:

-مادرمه؟ برای من چی کار کرده عمه؟ به غیر اون دوستای الکی خوشش چیزی براش مهمه؟

حرفم را نشنیده گرفت و ادامه داد:

-نه ماه تو شکمش بودی، دو سال بهت شیر داد... حالا یه ذره خبطو خطا کرده... سر به هوا شده... ربطی به این نداره که احترامشو نگه نداری

دست به کمر وسط سالن بزرگ خانه اش ایستادم و با صدای بلندی گفتم:

-یه ذره؟... عمه یه ذره خطا کرده دیگه؟ همش یه ذره؟

و دستم را بالا آوردم و انگشت شستم را به اشاره چسباندم، عمه به سمتم چرخید و با سرزنش نگاهم کرد. دلم پر بود، انگار نه انگار همین زن باعث شده بود برادرش شود معتاد شیره ای و سر آخر به خاطر مصرف بیش از حد مواد سکته کند و بمیرد. نگاه خیره ی عمه طولانی شد و من خجالت زده سر چرخاندم سمت بوفه ی کنج دیوار و یکباره با دیدن عکس سیباه و سفید روی بوفه، قلبم در سینه فرو ریخت. دستم را پایین آوردم و بی اختیار رفتم سمت بوفه. عکس سیاه و سفید پدر و عمه و عمو شفیق بود وقتی جوان بودند. عمه نشسته بود روی صندلی و هر دو دستش را گذاشته بود روی زانوهایش. عمو شفیق سمت چپ بود و پدر هم سمت راستش. دوباره چانه ام لرزید، مقابل عکس ایستادم و زل زدم به صورت خندان پدرم. تازه پشت لبش سبز شده بود، شاید بیشتر از بیست سال نداشت. نگاهم روی دندان های ردیف و سفیدش ثابت ماند. دستانم را مشت کردم و از سر تا نوک پایم لرزید. یادم آمد آن وقت ها که زنده بود، هر بار می خندید، دندان های یکی در میان افتاده و زرد رنگش زیادی توی ذوق می زد. یکبار به او گفته بودم "بابا چرا دندونات زرده و بو می ده؟"، بعد از آن هر بار که می خندید دستش را مقابل دهانش نگه می داشت. وقتی مرد و رفت، همیشه خودم را سرزنش کردم که چرا در عالم بچگی به رخش کشیدم که دندان هایش پوسیده است.

صدای عمه را پشت سرم از فاصله ی نزدیک شنیدم:

-لای خرتو پرتا بود... هفته پیش که انیس خانوم اومده بود کمدا رو تمیز کنه پیداش کرد

دست بردم سمت قاب عکس و با انگشت اشاره روی آن کشیدم. ذهنم رفت سمت پدر نوید، اسمش چه بود؟ ... یادم آمد نوید بعضی وقت ها صدایش می کرد "بابا برهان".

زمزمه کردم:

-بابای من الان باید زیر خاک باشه عمه؟... اصلا چرا زنش دادین؟

صدای لرزانش را شنیدم:

-بخدا ما زنش ندادیم، خودش گفت می خوام...

دست بردم سمت پیشانی ام، پدر عاشق چه چیز مادرم شده بود؟ زیبایی افسانه ای نداشت. بعدها که با از ما بهتران آشنا شد، تصمیم گرفت عمل زیبایی و بوتاکس و ژل و کوفت و زهرمار انجام دهد. هنوز هم حقوق پدر که بینمان تقسیم می شد، همه اش را خرج بریز و بپاشش می کرد. بقیه اش را هم معلوم نبود از کجا می آورد و خرده فرمایشاتش را رفع و رجوع می کرد. من که یک قران از پول هایم را به او نمی دادم. به خاطر همین چشم نداشت مرا ببیند. یکباره چرخیدم و بی مقدمه گفتم:

-عمه تو رو خدا بیا سه دنگ منو بخر... تو مگه دوسم نداری؟

لب برچید و نگاهش را دوخت به قالی کهنه ی کف سالن و چیزی نگفت. به سمتش رفتم و به دست لرزانش چسبیدم:

-تو رو خدا عمه، من نمی تونم با مادرم تو یه خونه باشم

عمه سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-منو با مادرت در ننداز دخترم... تازه من که پولی ندارم

ملتمسانه گفتم:

-عمه به پسرات بگو از هلند پول بفرستن

عمه با بیچارگی گفت:

-کدوم پول عزیز عمه؟ هر کی ندونه تو که خبر پسرای بی عاطفه ی منو داری که خبر منی پیرزنو...

حرفش را برید و رفت سمت آشپزخانه. همانطور بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بودم. نگاهم رفت پی عمه که با پر روسری اشک هایش را پاک کرد. رفتم سمت نزدیک ترین مبل و خودم را روی آن پرت کردم. کوله از روی دستم سر خورد و روی زمین کنار پایه مبل افتاد. عمه بین چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و به سمتم چرخید و با صدای دو رگه ای گفت:

-اون پسره نوید... چرا باهاش ازدواج نمی کنی بری دنبال زندگیت؟

سرم را به مبل تکیه زدم و به عمه چشم دوختم. چه فایده ای داشت اگر می گفتم نوید آه ندارد با ناله سودا کند، آنقدر هم مغرور است که حاضر نیست از حقوقی که از پدر به من می رسید استفاده کند. آن درس لعنتی اش هم قوز بالا قوز بود و پدری که ناراحتی قلبی داشت و با ماشین داخل آژانس کار می کرد. گفتن درد و بدبختی برای عمه ی پیری که کاری از دستش ساخته نبود چه فایده ای داشت؟ آمده بودم چند دقیقه ببینمش و بعد هم بروم. نمی خواستم غصه هایش بیشتر شود، چشم از او گرفتم و به سقف خیره شدم و لب زدم:

-ازدواح می کنم عمه... یه لیوان آب به من می دی؟

.................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: